همه چیز و هیچ چیز
لحظه های دیدنت را کاملا در یاد دارم...ابر ها در تکاپوی باریدن بودند...هر قطره ی باران برای
چکیدن بر گونه هایت بر سر زندگیش قمار میکرد... سرد بود...همه میلرزیدند...ولی من فقط به چشمانت خیره بودم...در ژرفای نگاهت زیبایی بهار رخ مینمود...دیگر باران برایم جذابیتی نداشت...همچون رقیبی مینمایاند که برای رسیدن به تو از من پیشی میگرفت... آن هنگام بودکه قلبم لرزید...نه از سرمای سوزناک زمستان...که از گرمای شیرین وجودت... صدای جوانه زدن حس زیبایی را در قلبم به وضوح میشنیدم...آه خدای من...چقدر سبک بودم...چون قاصدکی برای رسیدن به تو سوار بر باد به سویت شتافتم... ولی... ولی شاید تقدیر این است که قاصدک هایی چون من اسیر چنگ طوفان شوند... روزها به سرعت برایم ورق میخورند...اینک من مانده ام با خاطراتی خاک گرفته و نیمکتی خالی... تنها یادگاری هایی که از سفر به عشقت برایم مانده ترک هایی است برقلب خسته ام که هر کدامشان دردناک ترند از هر مرگی... قلبم که روزگاری مژده ی حضورت را با هر تپشش به کل وجودم میرساند و همانند شوالیه ای دلیر...غم هایم را با شمشیر عشقت میزدود...اینک زخم خورده از جنگ سرنوشت...به آرامی میتپد...تاپ.........تاپ.......تاپ..... ولی هنوز تسلیم نشده است...شاید این لحظه های آخر را به امید دیدن دوباره ات سر میکند... بگذار در رویای شیرینش بماند... لبخندی تلخ...این است انتهای زندگی من...